اکتبر 1990 ایتالیا
لبانم از ناراحتی میلرزید،شرمنده اش بود اخر چه میخواستم بگویم؟
با صدای ارام نامم خطاب کرد؛-ماریو؟!ماریو به من نگاه کن.
سرم بالا کشیدم در چشمان زیباش خیره شدم لعنتی نمیدانم درونانچشمان درشت مشکی چه نهفته بود که مرا افسون میکرد.
-ملیسا ؟
انگشت کشیده اش را روی لبانم بگذاشت ،وبدون توضیح خواستن ازم دور شد.
ملیسا؟صبر کن .
-ایا چیزی داری برای توضیح ؟چه میخواهی بگویی؟اصلا چه چیزی میخواهی توضیح دهی؟وقتی خودم شاهد لحظه عشق بازیت بودم.
حق با اوست چه چیزی برای توجیح کردنش داشتم واقعا مضحک است.
نگاهش دور بود اما پر بود از سرزنش ،سکوت بینمان را با رفتنش شکست.بدون کلامی
من شرمسار شدم غمگین شدم ،شکستم ،شکستم همچون درخت پیر درختی که تبر به ریشه اش زدند تا از ریشه اش جداکنند، اما من خود به تنه ام تبر زدم و زمین خوردم.
هفته گذشت اما خبری از نشدبرایش تلگراف زدم بازهم جوابی دریافت نکردم،به منزل شخصیش ک در خیابان 56 ساکن بود رفتم اما مستاجرش اظهار بی اطلاعی کرد.
-الو؟بفرمایید؟
-منزل رجینا فابیاین؟
-بله خودم هستم..
-سلام خانم رجینا من ماریو هستم ،ملیسا یک ماه است ک مرا طرد کرده،خواستم بدانم شما...
رجینا میان حرفش امد وگفت:نخیر من اطلاعی ندارم ب خانه ماهم نیامده ..بووووووق
صدای بوقانوره خط اعصابم را بهم ریخت بافریاد گوشی را پرتاب کردم ..
زنکه لعنتی ،چ هیزم تری ب تو فروختم ک اینطور از من بدت میاید،ملیسادخترت است ک باشد ب جهنم..
باز فریاد سردادم عوضییییی
کپی ممنون ❌❌❌❌❌
نویسنده ملیحه
-